دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

شبي ....


از امروزی که خنده خنده می شوم مهروزت چقدر گذشته باید باشیم که برسیم به فردای خاموشی و فراموشی؟ فردای گمشدن های بی اختیار و نجستن های مدام؟
من مرغ قفسی ام... رانده شده از قفسی که وعده ام داده بودند .
انگار که به جای جشن تولد سر از غسال خانه ای در آورده باشی که به زور بخواهند بشورندت .
هر چه تنگ تر بپیچی در من دورتر می پرم و هر چه دورتر بخواهیم نزدیک تر می آیم . زنهار که به جایم بیاوری و زنهار که آنقدر دوری نکنم و دوری نکنی که دیگر نشود از هیچ کجای زندگی گره زد به هم تن و سایه را . جمع اضدادم من همچنانکه دانسته ای و خواهی دانست...
نشسته ام زیر فواره ای از نور ، چشم ها را می فشارم بر هم و می خواهم که به خاطر بیاورم چه چیز را باید به خاطر بیاورم . انگشتان خدا گرمند و خوابم می برد . خواب می بینم که همه چیز را به خاطر آورده ام و گریه می کنم . سایه که بگیردم خدا دستانش را از زیر سرم برداشته و بیدار می شوم . بی خاطره... انگار گم شده بودم و گمشده نبودم . خوبست که کسی را داشته باشی که گمت اگر کرد بگردد پیت . یا گم اگر شد ، یا گمش اگر کردی ، این را باید بنویسم جایی و تو خاطرت باشد که کجا...
_ هی تو... آنجا چه می کنی؟
_ کجا؟
_ آنجا ، توی آسمان نقاشی من؟
می شود باور کرد که من یک بعد از ظهر آفتابی رفتم به خواب خداوند و سر از آسمان نقاشی یک شاعر در آوردم که بومش را خیال می کرد و رنگش را خیال می کرد و من ماه بودم انگار... مهروز را نام از او گرفتم و زیر ریسه های بید بود که خیال می کرد و خواب نبودم .
_ می شناسیم هم را؟
_ تو انگار کن که بلی...
_ از کجا؟
_ از شبی که صبح نباید می شد و شد .
_ شب های بسیاری را از سر گذرانده ام که صبح نباید می شدند و شدند . گرد چشمان تو از کدامشان نشسته بر خاطرم؟
_ تنها شبی مانده بود به آغاز شب های هزار و یک شب و خوب خاطرم هست که شهرزاد نبود نامت . قصه ای داشتی و رخصت گفتنش را نه... چه بسیار شهرزاد ها که سپیده دم به تیغ سپرده شدند به جرمی که کور بودم من .
_ باید بگویم آه... چه زود می گذرد ، انگار همین دیروز بود؟
_ انگار همین دیروز بود و از میان آن همه نگاه ، تنها نگاه تو شد گناه من که سکوت بودی و سکوت تا اولین طلیعهء نور و چه زود صبح شده بود...
_ لالی ؟ چیزی بگو شاید که ملال حضورت را به سحر صدایت ببخشیم! اگر که اقبالت بلند باشد و بخت با تو یار...
چه بد اقبال بودم من که نمی خواندم آن همه واژه را از نگاه ملامت گرت...
_ هان؟ ترس تیغ زبانت را بریده؟
و کاش حرفی می زدی که نسپارم گلوی تک تک دقایق زندگیم را به تیغ عذابت...
واژه ها را تند تند از میان دندانها به بیرون پرتاب می کند و نمی دانم منم که خوب خیالشان میکنم یا اوست که خوب تصویر می کند و یا هر چیز دیگری . فقط می گریزم از باور! می گریزم از گمان اینکه چشمانش برقی از آشنایی دارند که فرق می کند با هر آنچه تا امروز دیده ام ، با هر برق دیگری ، با هر آشنایی دیگری...
روزهای بعدش را اگر بخواهی بدانی به بازی گذشت . می خواستم فرزند باشم مقدم بر معشوق... زمان را نمی دانم که به چه پیمانه می گذشت... روز ، هفته ، ماه ، سال... نمی شمردیم و قدم به قدم نزدیک تر می آمدیم و بوی بادام تلخ می پیچید در مشاممان .
پوست می انداختم و هر چه گذشته بود بر من انگار که نگذشته بود . کودک بودم و تک تک لحظه های ریخته و گریخته را زندگی می شد کرد . از جغجغهء نوزادی را به شوق تکان دادن تا گام به گام گرفتن دستم و پا روی پای او راه رفتن . پس تو خاطرت باشد من اگر فراموشم شد ، برایم جغجغه بیاور و بگذار به یاد بیاورم...
و شد که بی هراس خنده را رها کنم رو به چشمانش و حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم... بی هراس سپرده شدن گردن کلمات به تیغ فراموشی... به تیغ تمسخر... به تیغ ناشنیدن...
_ دلم بلور یخ است... رنگین کمان را می توانی به تماشا بنشینی چه روز باشد و چه شب . خاطرت باشد اما ، هرم تلخیت آب می کند دلم را و نکند که دیر بشود برای مهربانی؟ برای خندیدن های دو تایی؟ برای گفتن دوستت دارم؟
_ برای رسیدن باید که یکی مشتاق باشد و دیگری مشتاق تر ، ما هر دو مشتاقیم... کدام باد موافق دست هایمان را به هم خواهد رساند تا بوسه پژمرده نشده بر لبان مشتاق تر از زبان؟
_ باد موافق چشمان من است اگر که نگاه کنی...
و بهتر بود که از قبل ترش بگوید ، حالا هر دو خواب خورشیدیم که می تابد و قصه می پیچد به بالایمان...
_ رخصت اگر بدهید می آوریمش به حضورتان...
خواجگی حرم بود که می گفت و ما ، شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان پنهانی دلمان لرزیده بود که عاقبت یافت شد دوای درد بی درمانمان... گفته بودند فرشته ایست که همچون یک شهاب ثاقب از آسمان افتاده بر دامان زمین و بال هایش هنوز هم بر گرده های بلوری می درخشند...
و همان شب آورده بودندت...
_ پس کجاست بال هایت شهاب ثاقب؟ نکند فراموشت شد و روی اولین ستاره جایشان گذاشتی؟
و سو سوی اولین ستاره و آوای سگی در دوردست...
چشم باز می کنم و به خاطر آورده ام هر چه را که باید . گمشده بودم و باید که می جستی مرا...
چند هزار شب باید می گذشت تا تو چشم باز کنی به روی من؟ خورشید هم اگر می شدم چشمان تو شب را می شکافت به جستجویم ، همچنانکه آن بعد از ظهر آفتابی در پی ماه بودی و ماه شدم تا بیفتم به آسمان تو و تو خیال می کردی که می بینی...
_ مشتاق تر منم... بهایش تمام این روزها و شب ها که ایستاده ام دوشادوش دقایقت و سنگینی نکرده حضورم بر خاطرت... بهایش این کلمات... تو نمی بینی اما من ایستاده ام بر لبهء شمشیری که چه عقب بیایم و چه جلو بروم توفیری نمی کند... خواهم برید... سایه های گذشته چسبیده اند به سایه ام و هر دم خردتر می شوم زیر بار خاطرات و تو حتی قدم از قدم بر نمی داری و دستی دراز نمی کنی به سویم که دلم گرم شود لااقل... ایستاده ای با آغوشی که هیچ هم معلومم نیست از اینجا ، که گشاده است یا نه... فقط می گویی بیا... ولی یادت باشد ، خودت می خواهی بیایی... و همهء اینها مرا می ترساند ، آنقدر که یارای برداشتن قدم از قدم ندارم و تو خوب دیده ای در تمام این روزها و شب ها که چطور فرو رفته ام...
روزها و هفته ها و ماه ها و سالها از پی هم آمدند و رفتند ، سکوت پوسته ای بود که تو باید می شکستی .
زیر ریسه های بید بود که خواب می دیدی و من باز به جای جشن تولد سر از غسال خانه ای در آورده بودم که به زور میخواستند بشورندم... دیگر چه توفیری می کرد که در بسته باشد یا باز؟
بهای اشتیاقت تنها یک قدم بود... یک قدم...