شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

راهب و روسپي



راهبي در نزديكي معبد زندگي مي كرد. در خانه رو به رويش، يك روسپي اقامت داشت. راهب كه مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با او صحبت كند.
زن را سرزنش كرد: "تو بسيار گناهكاري. روز و شب به خدا بي‌احترامي مي كني. چرا دست از اين كار نمي‌كشي؟ چرا كمي به زندگي بعد از مرگت فكر نمي كني؟"
زن به شدّت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا كرد و بخشايش خواست. همچنين از خداي قادر متعال خواست كه راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان دهد.
امّا راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد. بعد از يك هفته گرسنگي دوباره به روسپيگري پرداخت.
امّا هر بار كه بدن خود را به بيگانه اي تسليم مي كرد، از درگاه خدا آمرزش مي خواست.
راهب كه از بي اعتنايي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فكر كرد: "از حالا تا روز مرگ اين گناهكار مي شمرم كه چند مرد وارد آن خانه شده اند."
و از آن روز كار ديگري نكرد جز اينكه زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد. هر مردي كه وارد خانه او ميشد، راهب هم ريگي بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت.
مدّتي گذشت. راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت: "اين كوه سنگ را مي بيني؟ هر كدام از اين سنگ‌ها نماينده يكي از گناهان كبيره‌ايست كه انجام داده‌اي، آن هم بعد از هشدار من. دوباره مي گويم: مراقب اعمالت باش!"
زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشك پشيماني ريخت و دعا كرد: "پروردگارا ! كي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقّت بار آزاد مي كند؟"
خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خيابان عبور كرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد.
روح روسپي بي درنگ به بهشت رفت، امّا شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب ديد كه چه بر روسپي گذشته است و شكوه كرد: "خدايا ! اين عدالت است ؟ من كه تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده‌ام، به دوزخ مي روم و آن روسپي كه فقط گناه كرده، به بهشت مي رود !"
يكي از فرشته ها پاسخ داد: "تصميمات خداوند همواره عادلانه است. تو فكر مي كردي كه عشق خدا يعني فضولي در رفتار ديگران. هنگامي كه تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي كردي، اين زن روز و شب دعا مي كرد
.روح او، پس از گريستن، چنان سبك مي شد كه مي توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. امّا آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين كرده بودند كه نتوانستيم تو را بالا ببريم