یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

حقیقت زندگی


گاه حقیقت زندگی را به شاخه ی درخت رویا می آویزیم و آنگاه از جدال پنهانی این دو
انگشت حیرت به دهان می بریم
و نمی دانیم که این دو هرگز به خشنودی دیگری قناعت نمی کنند.
و فراموش می کنیم که وجود یکی به معنای شکست دیگری است،
گاه قصه ی شبانه ی ماه را جدی نمی گیریم و در میان کلامش
خنده ی خواب آلودگی سر می دهیم،
و تا حضوری دیگر خود را به دست فراموشی می سپاریم.
گاه در شب یک شاعر وجود شقایق را به باد تمسخر می گیریم،
و تمام لغات مرتب شده را با نیم نگاهی عصبانه متلاشی می کنیم.
گاه نبض زندگی را می گیریم و به وجود مرگ در دو قدمیمان پی می بریم،
اما همچنان افسار خود خواهی را بی رحمانه بر بدن عمر می زنیم.
گاه این ماییم که زمین را به لرزیدن و آسمان را به غریدن وا می داریم،
و هیچ نمی دانیم که اینها همه از وجود رنج آور ما به تنگ می آیند.
گاه آنگونه خود را در پس کوچه های غفلت جا می گذاریم
که فرصت نمی کنیم بیندیشیم،به آینده ای که رسیدیم
تهی تر از لیوان محتاج به آب خواهیم بود.
گاه دست نورانی خورشید را از پشت برج بلند شهری قطع می کنیم
و احمقانه تولد تکه فلزی را جشن می گیریم.
گاه با تکه سنگی به ظاهر ناقابل آشیان کبوتری را ویران می کنیم،
تا به افتخاراتمان وسعت دهیم،
و هیچ نمی اندیشیم که این کبوتر در بیکرانه ی هستی به چند تکه چوب خشک
و قوت روزش قناعت می کند.سالهاست خود سوزی پروانه را به تماشا نشسته ایم،
مدتهاست در قصه هامان از معجزه ی باران در جواب فریاد عطش بیابان سخن نمی گوییم.
ما را چه می شود؟
کدامین ندا ما را به مجهولات سرگرم کرد که معلومات خود را به دست گذشته سپردیم؟
و اجازه دادیم غبار زمان بر پیکر باورهای زیبایمان بنشیند؟
کدامین نیرنگ ما را واداشت تا به حضور شبنم در اولین نفس صبح ،
و به حقیقت تکلم باغبان با گل هم شک کنیم؟
کدامین فریاد ما را به ناکجا آباد زمین کوچاند تا فریاد غربت مهربانی های
دیار سبزمان را نشنویم؟
مهربان باشید که گذشته با کوله بار انسانیت و عشق به استقبال زندگی دوباره می رود!
مهربان باشید تا کمی شیرینیه زندگی به کامتان بنشیند،و اجازه دهید:
زمین به حضورش در زیر گام هایتان بر خور ببالد.....