جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

يه روزي...


شاید یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ...

پسرک آرزوها و رویاهای بزرگی در سر داشت

اما دلش انقدر بزرگ نبود که بتواند آن همه را در خود جای دهد

پسرک می خواست که بهترین باشد اما خواستن او توانستن نبود

خطاهایش او را فراموشکار کرده بود

نه کودک یادش مانده بود ، نه کویر و نه هیچ یک از آرمان هایش که دیروز سخن می گفت

نمی دانم چه بر سر او آمده که چنین آوار بر سر خود می کوبد

امید و لبخندم دیگر برایش شفا بخش نیست !!

من مانده ام میان این همه سوال بی پاسخ و درد جانکاه !

ولی هنوز هم در پی روزنه ای برای نفس کشیدن

شاید یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ...