چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

اگر دوباره متولد مي شدم



دوستانم را براي صرف غذا به خانه دعوت مي كردم حتي اگر فرش خانه ام كثيف و لكه دار بود و يا كاناپه ام ساييده و فرسوده شده بود.
ازسالن پذيرايي ام استفاده مي كردم و اگر كسي مي خواست كه آتش شومينه را روشن كند نگران كثيفي خانه ام نمي شدم.
پاي صحبت هاي پدر بزرگم مي نشستم تا خاطرات جواني اش را برايم تعريف كند و در يك شب زيباي تابستاني پنجره هاي اتاق را نمي بستم . شمع هايي كه به شكل گل رز هستند و مدتها بر روي ميز جا خوش كرده اند را روشن مي كردم و به نور زيباي آنها خيره مي شدم.
اگر اميد نداشته باشي نمي تواني آنچه را كه وراي اميد است را ببيني.
با فرزندانم بر روي چمن مي نشستم بدون آنكه نگران لكه هاي سبزي شوم كه بر روي لباس شان نقش مي بندند.
با تماشاي تلويزيون كمتر اشك مي ريختم و قهقهه خنده سر مي دادم و با ديدن زندگي بيشتر مي خنديدم.
هر وقت كه احساس كسالت مي كردم در رختخواب مي ماندم و از اينكه آن روز را كار نكردم فكر نمي كردم كه دنيا به آخر رسيده است.
وقتي كه فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش مي كشيدند هرگز به آنها نمي گفتم : بسه ديگه حالا برو پيش از غذا خوردن دستهايت را بشور ، بلكه به آنها مي گفتم دوستتان دارم.
به جاي آنكه بي صبرانه در انتظار پايان نه ماه بارداري بمانم هر لحظه از اين دوران را لذت مي بردم چرا كه شانس اين را داشته ام كه بهترين موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمايش بگذارم.
اما اگر شانس يك زندگي دوباره به من داده مي شد هر دقيقه آن را متوقف مي كردم ، آن را به دقت مي ديدم ، به آن حيات مي دادم و هرگز آن را پس نمي دادم.