شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

انگاري همه چيز تغيير كرده

برخي موقعها است كه آدم حرفي مي شنود .... اين حرف ميره تو عميق ترين جايي از احساس ... آنقدر تلخ كه اندازه اش را نمي تواني تصور كني .....
برخي از چيزها برايم مقدس است ...هر چه از تو دارم برايم مقدس است
و تو شك ميكني در آنها ...
چشمان من گردتر از حيرت مي گردد ....
اشكال از تو نيست ...من از جنس اين زمين نيستم .... زمينيها اينگونه اند .. فرياد مي زنند دوستت دارم ولي اگر بگي "اگه دوستم داري تركم كن" فريادي بزرگتر از فرياد اول مي زنند كه سهم من كو؟ و سهمشان را از عدم آرامشت مي طلبند ....
آري ..من از اين نسل نيستم ...از نسلي هستم كه فرياد مي زنم هر آنچه آرامشت است خواسته من است ..همين مرا بس
دلم براي برخي از اسباب بازيهايي كه هميشه بهانه اي براي كنار هم بودن كودك درونم و درونت است تنگ مي شود ... حرفش را ميندازم وسط ...تا اين دو كودك كنار هم آيند و بدور از تخيلات بزرگترها با هم باشند....
ولي انگاري ..همه چيز تغيير كرده ....
ولي انگاري همه چيز تغيير كرده ....